گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
ماهنامه موعود شماره 22
اي گنجینه آخرین!









شده است و هر صبح جمعه مشعل چشم?هاي ما با زلال اشک روشن می?شود. و من در » ندبه « دیري است که دعاهایمان
تو را می?جویم شاید مرا به میهمانی نگاهت بخوانی. کویر وجودم در انتظار باران ظهور توست و » غیبت « کوچه?هاي سرگردان
برکه کوچک هستی?ام به نظاره دریاي حضورت. پیکر خسته به خاك نشسته?ام را تنها تو و یاد تو به دیار قرار می?رساند آه، اي
حضور! اي دریاي نور! دلم در کوچه پس?کوچه?هاي انتظار گرفته است، به دنبال روزنه?اي، نسیمی، آوایی، نمی?دانم، در پی
کسی هستم. کسی که سبد بلورین دعایم را پر از استجابت کند؛ و در طاقچه خاکستري وجودم برگ سبزي، گل سرخی و شاید هم
چکاوك خوشخوان و زیبایی به یادگار گذارد. تو را در کوچه باغ?هاي امید می?جویم و در سجاده?هاي بی?ریا می?بینم. نام تو
دیدم. این تویی، با همه بزرگی?ات، » ندبه « را و عکس آسمانی?ات را در ماه جستجو می?کردم و در لبهاي نیایش و اشک?هاي
در دل?هاي کوچک کودکان، کودکان شهر با سینی?هایی پر از شور و نیاز تا براي نیمه شعبان شمع روشن کنند. در دست?هاي
به?سان حریر سبز در » دعاي فرج « دخترکان، فرشته?هایی که در جمکران به نماز می?ایستند و در قنوت نیازهاي کودکی آنها
آسمان خیالشان موج می?زند و به سوي تو می?آید. آنگاه شکوفه?هاي صورتی امید بر این حریر سبز می?بارد و به سوي آنان باز
می?گردد و شکوفه خنده بر لبان آنها می?شکفد امروز از آن توست و فرداها براي تو اي آفتاب پنهان! آدم (ع) آمد تا تو بمانی؛
نوحه نوح از هجران تو بود و کشتی او با دعاي تو به ساحل سلامت رسید. این نام تو بود که مناجات شبانه یونس (ع) در تاریکی
دریا را به نور اجابت رساند. تو زمزمه کودکانه یوسف (ع) در دل چاهی و بوي پیراهن یوسف ذره?اي از عطر توست. و موسی،
باشد. تو همان دم مسیحایی عیسایی. تو روحف » لن ترانی « سر نمی?داد تا شنواي پاسخ » اَرفنی « اگر، تو را می?دید نداي
هستی?اي! اي تو جانف عالم! زمین از تو جان می?گیرد. تو آخرین مفهر حبیب خدایی، تو عصاره محمد(ص) و خلاصه علی?اي.
کعبه براي علی شکافته شد تا تو، اي هسته هستی، زمین را بشکافی و در آن بذر قسط و عدل بیفشانی. چه می?گویم! چه
می?بینم!؟ امروز چشمان به انتظار نشسته?ام بینا شده است. رقص پروانه?ها را، نسیم را و همخوانی گل?ها و پرنده?ها را چه زیبا
می?بینم و چه شیوا می?شنوم! امروز زبان هستی را، سرود درختان را و نجواي شاپرك?ها را می?فهمم. امروز همه مولودي
می?خوانند و چه آهنگ خوشی از آن سوي دریا می?آید از میان گردش موج?ها. همخوانی، همنوایی، همراهی: نفس باد صبا
مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد ارغوان جام عقیقی به چمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران
خواهد شد اي فرشته نهان و اي همیشه جاودان! تو خورشیدي. این منم پشت ابرها غایب. تو دریایی و من در برکه تعلق?ها اسیر. تو
آبیف دریایی و من خاکستري خواب و در بند خاك. تو روح هستی?ها و من بر ساحل جسم قدم زنان به دنبال قطره?اي حیات. و
روم، گرفتار نرگسف چشمان تو بود که لباس » ملیکه « ، ي. مادرت » روم « ي. تو زاده سوره » قدر « من می?دانم که: تو تفسیر سوره
اسارت به تن کرد. اي آزادمرد، اي همه آزادي! ما اسیر توایم، و به این اسارت عشق می?ورزیم، ما گرفتار یک نگاه توایم. آزادي
ما در گرو این گرفتاري است، ما را به اسیري بپذیر و نگه?دار که اسیر تو امیر است. اي گنجینه آخرین! محمد (ص) خاتم نبوت
صفحه 30 از 39
این انگشتري. خال گونه تو مرکز دایره عشق و هستی است و پیشانی?ات به بلنداي قله قداست الهی. تو فرجام » نگین سبز « بود و تو
آفرینشی، اي خوب، اي همیشه محبوب!
من از نژاد بی جامگانف زمینم
گلایه?اي از اوضاع جهان با آقا امام زمان (عج) محمدحسین جعفریان مرا چه کسی دست نجاتی خواهد بود؟ اي پیر! بی مرشدي
همرهانم را فرسود دلتنگ توأم من که در ازدحام شهر و خیابان?هایش گم شده?ام امّا تو را گم نکرده?ام. پگاه تا شامگاه شامگاه
تا پگاه منم که آونگم در تو و حیرت چون دسته گلی خون?آلود بر پوست روحم می?شکفد از پل پلیدي گذشتند و آیا چه کسی
دست نجاتی خواهد بود؟ آنان را که مرده?اند که زاده شدن را از یاد برده?اند آنان که باد داده?اند مصب فردا را. دنیا فوران دلار
است و فراموشی اي پیر! بی مرشدي همرهانم را فرسود، نیم نگاهی! تکان دستی! لبخندي! می?خزیم در حفره?هایی ناشناس و نام
روشن ما اسم شبی است که با طلوع خورشید باطل می?شود. یا مهدي! غرورم را فروختند نامم را آتش زدند و فاحشه?ها بر
خاکسترم پایکوبی کردند... آه! آن که از دشمن می?گریزد به که حنجره?اش با دندان دوستی جویده شود. از تمام شجاعت?ها
بوي نیام می?آید یا مهدي! انتظار دود کرد مردي را که بر ریل?ها می?رفت و می?آمد و راه به جایی نمی?بفرد. تمام کبوتران
تیري در سینه دارند تمام مردان خاري در نگاه چقدر شعله، چقدر حادثه؟ چه سنگین است عبور فصلی که گریه مردان کوچک
است. تمام ظرف?هاي جهان لبریز فریادند و خون ما خاك را گفل می?کند. بازآ! بازآ آخرین پنجره! شرمگین زنده ماندنم، بازآ!
مشتی صورت و نقاشی، تمامف بودنم شده?اند. اي آتشی که هرچه آب بر تو می?ریزم بیشتر شعله می?کشی! ما گرد هم
می?نشینیم چاي می?نوشیم و هندوانه می?خوریم و براي دیوانه?اي که سیگار را چون علامت پیروزي نشان می?دهد دست تکان
می?دهیم. چرا می?خندید؟! چرا می?خندید اي مردم؟! این پاره?هاي قلب من است این?گونه تگرگ?وار بر شما باریدن گرفته
است. چرا می?خندید؟! زانو بزن! این را تمام خیابان?ها و شعرها زانو بزن! این را تمام روزن?ها و زن?ها! زانو بزن! این را تمام
سیاحان و سیاستمداران در گوشم نجوا می?کنند. پارك از صداي چکاچک شمشیر و طبل انباشته است. و جوانی مردان بر سنگر
شطرنج?ها بی?رنگ می?شود. چه بسرایم؟ مردي را که غرق می?شود فرو می?رود امّا فریاد نمی?کشد انبوه واژه?هایی که در
لغتنامه?ها به تحلیل می?روند؟ پرستوهایی که ذوب می?شوند در سینی مسی رنگ افق؟ دختري که باد تکه تکه به سرزمین
دیگرش برد؟ زنی که تنها یک روز زنده بود؟ یا خویش را؟ بابلسري گم شده در مه و ماسه چه بسرایم؟ من از نژاد بی?جامگانف
بی?زمینم برهنه بر علفزاري سوخته شاعري چون من چیست؟ جز زخمه خدا بر سه?تار سیاره?اي دور، جز لبخندي جراحی شده بر
سیماي سرزمینی که تنها می?تواند بگرید، جز تپانچه?اي پفر در دستان آن که هواي سفر به دیاري دیگر دارد، جز نمایش زخمی
مقدس، جز مرگ. لب باز می?کنم مردگان در دهانم رژه می?روند و باران شکلات باریدن می?گیرد. مگس?ها ذرّه ذرّه صدایم
را با خود بردند و بر چشمخانه?ام سکّه رویید، تنها می?شنوم کسانی فریادت می?کنند و تازیانه می?خورند فریادت می?کنند و
منفجر فریادت می?کنند و مصادره می?شوند، تنها می?شنوم ازدحام زخم?هاي کاري است امّا جگرها به یغما رفته است... شهر
بارش موهومی است بر شیروانی تمنا لغتنامه?اي است عظیم که از واژه?هاي زیبا تهی می?شود... مردگان در دهانم رژه می?روند
و آرزوها در خردسالی می?میرند. سوت می?زنم در پیاده?رو و به کلماتی می?اندیشم که در سکوت خودکشی می?کنند، آیا
،» کابل « ،» الخلیل « ؛ کدام دست فرداي بر باد رفته را بر صفحه خواهد چید؟ ناممکن قریب! از آن همه، نام قتلگاه?ها را آموخته?ام
سارایوو سارایوو آه اي منتظرانف مو بور چشم آبی! بغض?ها را فرو دهید صداي پاي اسب » سارایوو « ،» گروزنی « ،» کشمیر « ،» رامط «
می?آید. در خیابان عددها در آمد و شدند کت و شلوارها و کلاه?ها، یا مهدي! خشم خلع سلاح شده است. هنوز به راه نیامده
کسی فریاد می?کشد؛ - برگردید! نامت نوبر است و چراغانی?ات را با تیر می?زنند. هوا لبریز از سؤال است و دروغ تمام جادّه?ها
صفحه 31 از 39
به پایان رسیده?اند آقا! کی آغاز می?شوي؟ آه اگر امروز را چنین سهمگین می?گذرانم از آن است که به فرداي تو عاشقم.
چاووشان خاتمه خاتمه برمی?گردند و روزنامه?هاي باطله بر قارّه?ها حکومت می?کنند آبروي تیغ! زمین پژواك شیطان است و
تو در مردمک مردانی که دکمه?هاشان گم شده است وهم?آلود می?نمایی، مردانی که به دماسنجی کوچک می?مانند و هنگام
هجوم تو در پاکت سیگارشان مخفی می?شوند وهم?آلود شده?اي در جنگل رؤیاي پسرانی که شعر می?نوشند و شمشیر
می?فروشند، حال آن که امروز فردایشان دریده می?شود. وهم?آلود شده?اي در نگاه دوزخیان که بارانت را در افسانه?ها به
نقّالی می?نشینند و ذوالفقارت بر لبانشان نیشخندي گذراست. مردي که تو را روز می?شمارد در برف به خواب می?رود، او با
نرده?ها سخن می?گوید و در پاساژي کهنه سنگر گرفته است، هر صبح مشتی قلوه سنگ به عابران سرگردان نشان می?دهد و به
گریه می?گوید: - خانم! آقا! اینها را از من بخرید! اینها براي شما مهم است. یا مهدي! این صداي تیرخورده امتی است که
شادي?هایش به سرقت رفته است امتی که تفنگ و تو را می?شناسد، امتی که چشم بر آسمان دارد و براي بودن در زمین خون
تاوان می?دهد. یا مهدي! فردا سپید سیاه است و کودکانی مهمان صاعقه و ساطورند. از قهقهه تا مرثیه مرگ است و باروت، پس
پرنیان دست تو کجاست؟ کوهی که تو باید از آن پیدا شوي تنها صدایم را به من باز می?آورد، زمان آینه مزاح نران و مادینگان
است کار از تفنگ و تبرزین گذشته است اینجا چندي است دف?ها تو را شیهه می?کشند سرودم را بشنوید اي سنگ?ها و
چوب?ها! اي بن?بست?هایی که در انتهایتان نقاشی جاده?اي بی?انتها رهگذران را گمراه می?کند سرودم را بشنوید... گلایه،
آنچه نبود را سوزاند اي گریختگانف آسوده! ریسمان?هاي بی?انتهایی که از چشمانم می?رویید و بر گلویم می?پیچید چنین
آسوده?ام مگذارید! چه سنگین است عبور فصلی که شعله?هایی چنین عظیم را در سیگاري کوچک خاموش می?کنم.
حنظل شیرین
مریم ضمانتی یار قافلۀ شتران با گامهاي خسته و سنگین از راه میرسید و سکوت یکنواخت قریه را میشکست هر وقت قافلهاي از
راه میرسید، موجی از شور و شادي را به خانوادههاي چشم به راه هدیه میکرد. محمود و احمد در کنار کوچه با بقیۀ بچهها
سرگرم بازي بودند که صداي زنگ قافله را شنیدند. هر دو از جا پریدند و فریاد شادي سر دادند. با آنکه پدران آنها، اهل سفر با
قافلههاي تجاري به بغداد نبودند که بچهها طعم چشم انتظاري را بکشند، با این همه آن دو پسر بچه هم مثل بچههایی که پدر در
سفر داشتند، فریاد زدند و مردم را از آمدن قافله با خبر کردند و با پاي برهنه بر روي شنها دویدند. آخرین شترها هم وارد قریه شد
و آنها هنور در پی هم میدویدند و بازي میکردند و گرد و غباري که از بازي و جست و خیز کودکانۀ آنها بوجود آمده بود، مانع
میشد که راه را از بیراهه تشخیص دهند و به جاي همراهی با قافله برخلاف جهت آن میدویدند و احمد که کوچکتر بود هر
وقت در دویدن احساس خستگی میکرد و قدمهایش سست میشد، محمود را سرزنش میکرد و به همین دلیل آنها با تمام توانی
که نشاط کودکانه به آنها بخشیده بود، به سرعت از قریه دور میشدند. بیآنکه بدانند راهی را که در پیش گرفتهاند، دقیقاً
برخلاف مسیر قافله و قریه است محمود که از شدت دویدن از نفس افتاده بود روي زمین نشست و گفت صبر کن .. خسته شدم
احمد هم کنارش روي شنها نشست محمود ناگهان متوجه سکوت وحشتناك دشت شد و به خود آمد: احمد... نگاه کن همۀ
بچهها و قافله رفتهاند. احمد که نفس نفس میزد بیخبر از آنچه بر سرشان آمده بود گفت رفته باشند! محمود با نگرانی گفت ما
تنها شدهایم احمد با اطمینان کودکانهاي گفت خب ما هم میرویم محمود با دلهره گفت کجا میرویم ما راه را گم کردهایم احمد
وحشتزده پرسید: تو راه را بلد نیستی محمود درمانده نگاهش کرد: نه .. نه .. من راه را بلد نیستم احمد دست او را گرفت و گفت
من میترسم چشمان محمود پر از اشک شد: من هم میترسم میدانی وقتی همه برگردند، مادرانمان چه حالی میشوند؟ احمد با
گریه گفت بیا برویم بالاخره به یک جایی میرسیم محمود بغضش را فرو خورد و اشکهاي احمد را پاك کرد و گفت گریه نکن
صفحه 32 از 39
به کدام طرف برویم اشک صورت خاك آلود و آفتاب سوختۀ احمد را خیس کرده بود: این حرف را نزن تو از من بزرگتري. حتماً
راه را بلدي بگو که راه را بلدي محمود سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت نه . من بلد نیستم مگر من تا به حال چند بار
در این بیابان گم شدهام که راه را بلد باشم من در این ده سال عمرم براي اولین بار از قریه این قدر دور شدهام احمد با پشت دست
اشکهایش را پاك کرد و گفت حالا باید چکار کنیم محمود راه افتاد و گفت بیا برویم .. نمیدانم .. بیهدف و با گریه راه
افتادهاند. ابهت بیابان آنها را به شدت ترسانده بود و احساس یأس و تنهایی وجودشان را در بر گرفته بود. تا چشم کار میکرد بیابان
بود و بوتههاي خار و حنظل تلخ و گرما بیداد میکرد. با نزدیک شدن به ظهر، آفتاب داغ مستقیم بر سرشان میتابید و تشنگی به
شدت آزارشان میداد. پاهاي برهنهشان در میان بوتههاي خار، زخمی شده بود و به شدت میسوخت بعد از ساعتی هر دو در
نهایت تشنگی و وحشت از تنهایی بر زمین افتادن. زبانشان چون پاره آجري به کامشان چسبیده بود و هیچ کدام قدرت حرف زدن
نداشتند. احمد با ناتوانی اشک میریخت و محمود در مانده و گریان صورتش را روي خاك گذاشته بود. احساس میکرد مرگ
به او نزدیک شده و دیگر تحمل تشنگی را ندارد و تا ساعتی دیگر هر دو در بیابان میمیرند و شب طعمۀ حیوانات درنده میشوند و
پدر و مادرشان هرگز نمیفهمند چه بلایی بر سر آنها آمده دلش براي مادرش میسوخت وتصور گریهها و بیقراريهاي مادر
عذابش میداد. دلش براي احمد هم میسوخت او حداقل خواهري داشت تا دل مادر و پدر بعد از مرگ او به دخترشان خوش
باشد، اما احمد تنها فرزند پدر و مادرش بود و حالا معصومانه سرش را روي خاك گذاشته بود و منتظر مرگ بود.... دیگر نفس هر
دو به شماره افتاده بود و خاك زیر صورتشان از قطرههاي اشکشان گفل شده بود که ناگهان صاي پاي سواري سکوت وهمآلود
دشت را شکست سواري بر یک اسب سفید، به سرعت به سمت آنها میتاخت دل محمود از شادي فرو ریخت و بارقۀ امیدي در
چشمانش درخشید. اما قدرت سر بلند کردن نداشت احمد هم با شنیدن صداي پاي اسب جان گرفت اما نتوانست عکس العملی
نشان دهد. اسب سوار که مردي میانسال با لباس سفید عربی بود، گویی اصلا"آن دو را بر روي خاك ندیده کنارشان از اسب به
زیر آمد. فرش کوچک و لطیفی را از روي زین اسب برداشت و روي زمین انداخت با پهن کردن آن فرش بوي عطري عجیب در
هوا پیچید. سوار هنوز فرش را کاملا "صاف و مرتب نکرده بود که سوار دیگري رسید. اسب او قرمز و راهوار بود و سوارش
جامهاي سفید پوشیده بود. جوانتر از سوار اولی بود و عمامهاي بر سر داشت که دو بال آن را از روي شانهها یش پایین انداخته بود و
نیزهاي در دست داشت او هم نسبت به بچهها عکس العملی نشان نداد. پیاده شد و هر دو روي فرش به نماز ایستادند. نمازشان را که
خواندند سوار دوم براي تعقیب نماز، نشست و مشغول ذکر شد. بچهها بدون هیچ حرکتی در همان حالت که افتاده بودند، آنها را
نگاه میکردند. سوار که ذکرش تمام شد روبرگرداند و فرمود: محمود!. محمود سر بلند کرده و با زحمت و ضعف گفت بله آقا!
فرمود: نزدیک من بیا. محمود آهسته گفت: نمیتوانم. آنقدر تشنهام که قدرت حرکت ندارم فرمود: باکی بر تو نیست محمود حس
کرد با این حرف سوار، میتواند حرکت کند. به همان حالت، سینه خیز خودش را روي خاك کشید و جلوتر رفت . سوار، دست
خود را بر صورت و سینۀ محمود کشید. دست لطیف و مهربان او، همۀ خستگی عطش، ترس و رنج را یک جا از وجود محمود برد.
حس کرد دهانش اصلًا خشک نیست و زبانش به راحتی در دهان میچرخد و از آن همه رنج و عذاب چند دقیقه قبل هیچ اثري
نیست فرمود: برخیز! یکی از این حنظلها را براي من بیاور. محمود از جا بلند شد. در بین بوتهها، حنظل بسیار بود. حنظلی برداشت
و به دست سوار داد. سوار حنظل را گرفت و به دو نیم کرد و نیمی به محمود داد و فرمود: بخور. محمود نیمۀ حنظل را گرفت
جرأت نکرد مخالفتی کند. اما خوب میدانست حنظل چقدر تلخ است فکر کرد این سوار که او را به راحتی از آن همه درد و
عذاب نجات داده شاید منظورش این است که خوردن حنظل به معناي صبر و تحمل در بیابان است. با احتیاط حنظل را به دهانش
نزدیک کرد. اما همین که زبانش را به آن زد و مزة آن را چشید، متوجه شد آن حنظل از عسل شیرینتر، از یخ خنکتر و از
مفشک خوش بوتر است با ولع آن را خورد و با خوردن آن حس کرد تشنگی و گرسنگیاش به کلی رفع شد. سوار فرمود: دوستت
صفحه 33 از 39
را صدا کن بگو بیاید. محمود تازه به یاد احمد افتاد که هنوز با همان ضعف روي شنهاي بیابان افتاده بود و شاهد آنها بود. محمود
جلو رفت و گفت احمد بلند شو، آقا با تو کار دارد. احمد به زحمت گفت نمیتوانم حرکت کنم قدرت ندارم سوار فرمود: برخیز
بر تو باکی نیست احمد سینه خیز به سمت سوار رفت و سوار همانطور که دستش را بر روي صورت و سینۀ محمود کشیده بود، بر
سینه و صورت و دهان احمد کشید و احمد یکباره احساس آرامش و راحتی کرد و بلند شد و نشست سوار نیمۀ دیگر حنظل را به او
داد. احمد که دیده بود محمود چطور حنظل را با میل خورده بدون درنگ آن را گرفت و با اشتهاي زیاد خورد و جان گرفت هر
دو سوار بلند شدند و سوار اوّل فرش را جمع کرد تا بروند. محمود دامان لباس سفید سوار را گرفت و با التماس گفت آقا! تو را به
خدا قسم میدهیم که نعمت را بر ما تمام کنی و ما را به خانوادهمان برسانی ما گم شدهایم و راه را نمیدانیم سوار نیزهاش را
برداشت و دور آن دو روي زمین خطی کشید و فرمود: عجله مکنید. هر دو سوار شدند و در برابر بهت و ناباوري بچهها، رفتند و
لحظهاي نگذشت که در تمام بیابان اثري از آن دو اسب و دو سوار نبود. محمود که از خوردن آن حنظل شیرین جان گرفته بود
دست احمد را گرفت و گفت بیا برویم خودمان راهمان را پیدا میکنیم احمد گفت این خط را که دور ما کشید یعنی اینکه از سر
جایمان تکان نخوریم محمود خندید: مگر دیوانهاي ! در این بیابان سر جاي خودمان بمانیم که چه بشود؟ احمد پرسید: آنها که
بودند؟ آن حنظل چطور این همه شیرین و خنک بود؟ آن فرش چرا بوي خوبی داشت محمود که پروردة خانوادهاي ناصبی و کینه
توز بود گفت دو تا سوار بودند که از اینجا میگذشتند. حالا به جاي این همه سؤال که من هم جوابشان را نمیدانم بیا تا قدرت
داریم و تشنه نشدهایم راه بیفتیم شب که برسد در این بیابان به دام حیوانات وحشی و درنده میافتیم و اگر امروز از تشنگی نمردیم
شب به دست آنها میمیریم احمد با کنجکاوي گفت آخر حنظل این قدر شیرین میشود؟ محمود دستش را گرفت و گفت من چه
میدانم بیا برویم اولین قدم را که به سمت خط برداشتند ناگهان در برابر خودشان دیواري دیدند. هر دو جا خوردند و ترسیدند و به
عقب برگشتند، اما در آن طرف هم دیوار دیگري دیدند و یک دفعه متوجه شدند در یک چهار دیواري بدون سقف قرار گرفتهاند.
هر دو وحشت کردند. محمود نشست و گفت یعنی چه این دیوارها وسط این بیابان چه میکنند؟ ما اسیر شدیم احمد نشست و
گفت: من احساس راحتی میکنم. ترسم از بیابان از بین رفته محمود نهیب زد و گفت: تو دیوانهاي آنها ما را اسیر کردند. احمد
نگاهش کرد: ولی آن سوار خیلی مهربان بود. دیدي دستش چقدر نرم و لطیف بود، وقتی روي صورتم کشید، احساس راحتی
کردم. داشتم میمردم. دهانم تلخ شده بود. محمود پرخاش کرد: اگر مهربان بود چرا ما را به خانوادهمان نرساند؟ چرا ما را اسیر
کرد؟ احمد گفت: بیا حنظل دیگري دیگري بخوریم تا ببینیم چه باید بکنیم محمود حنظلی برداشت و دو نیم کرد. به دهانش که
رساند، مثل زهر، تلخ و کشنده بود. فریاد زد: واي. ..وحشتناك است. ..ما از گرسنگی و سرما امشب میمیریم ناگهان صداي زوزة
گرگی گرسنه و وحشی دل آن دو را فرو ریخت. با نزدیک شدن تاریکی شب، حیوانات درندة بیابان از گوشه و کنار بیدار شدند.
محمود از فراز دیوار به دشت نگاهی انداخت و گفت: دشت پر از گرگ است احمد از ترس جیغ کشید: نه. ..گرگ محمود نالید:
آنقدر حیوان درنده دور و بر ماست که تعداد آنها را فقط خدا میداند. احمد گفت: خدا به آن سوار خیر بدهد. این دیوارها از ما
محافظت میکنند. محمود سر تکان داد و گفت: در اطراف ما جمع هستند، اما به ما نزدیک نمیشوند. هر دو سر به آغوش هم
گذاشتند و به لحظهاي خوابی عمیق و همراه با آرامشف خاطر، آنها را ربود. * * * با بالا آمدن آفتاب، هر دو از خواب بیدار شدند.
نه اثري از آن چهار دیواري بود و نه از آن همه حیوان درنده و خطرناك. دشت بود و خار و حنظل و سکوت بچهها بلند شدند.
تمام شب خوابیده بودند و اصلًا چیزي از آنچه گذشته بود، نفهمیده بودند. محمود به راه افتاد و احمد هم به دنبالش. تا نزدیک
ظهر، بیهدف راه افتند و با شدت یافتن آفتاب، تشنگی دوباره به سراغشان آمد. عرق از سر و رویشان میریخت. بالاخره از شدت
گرما و تشنگی از پا درآمدند و با خاك افتادند. درست مثل ظهر روز قبل با همان ضعف و همان وضعیت احمد ناله کرد: محمود...
ما بالاخره اینجا میمیریم محمود آمد جوابی بدهد که همان دو سوار روز قبل را دید که از دور میآیند. سوار اوّل که اسبی سفید
صفحه 34 از 39
داشت مثل روز قبل در نزدیکی آنها همان فرش لطیف و خوشبو را پهن کرد و سوار دوم که اسبی قرمز داشت، پیاده شد و به نماز
ایستاد. بعد از تعقیب نماز و تمام شدن ذکر، محمود را صدا کرد و فرمود: محمود یک حنظل براي من بیاور. محمود حنظلی به
دست او داد. حنظل را به دو نیم کرد و نیمی از آن را به محمود و نیم دیگرش را به احمد داد. حنظل به همان شیرینی حنظل ظهر
قبل بود و آنها را کاملاً سیر و سیراب کرد. سوار برخاست. محمود حس کرد، این بار نباید بگذارد آنها بروند. جلو رفت و با
التماس گفت: آقا ما را تنها نگذارید. شما را به خدا قسم میدهیم که ما را به خانوادهمان برسانید. ما راه را بلد نیستیم. شب دوباره
میترسیم سوار فرمود: بر شما بشارت باد که به زودي کسی نزد شما میآید و شما را به خانوادههایتان میرساند. محمود نتوانست
مخالفتی کند و آن دو از چشم بچهها دور شدند. هر دو روي خاك نشستند. محمود ناله کرد: ما را نجات ندادند. چه کسی میآید
و ما را نجات میدهد؟ احمد با گریه گفت: من میخواهم به نزد مادرم بروم. دلم برایش تنگ شده محمود فریاد زد: بس کن مثل
بچهها براي مادرت دلتنگی میکنی. فکر میکنی من دلم نمیخواهد از این بیابان خلاص شویم و به خانه برگردیم احمد با گریه
گفت: حالا داد نزن. من بیشتر میترسم محمود از او دور شد و گفت: مثل بچهها.. .مثل بچهها.. .احمد ناگهان داد زد: محمود!
محمود! نگاه کن. ..محمود به سرعت برگشت و به سمتی که احمد با دست اشاره میکرد نگاه کرد و دید، مردي با سه حیوان
بارکش از دور به سمت آنها میآید. محمود به طرف او دوید و فریاد کشید: ما اینجاییم... پیرمرد با دیدن آن دو در آن بیابان
وحشت کرد و حیوانها را رها کرد و به سمت قریه شروع به دویدن کرد. بچهها به دنبالش دویدند: صبر کن عمو صابر. ..کجا
میروي ما هستیم. بچههاي اسماعیل و داود، محمود و احمد. ..نترس... پیرمرد ایستاد و دستش را روي قلبش گذاشت و گفت: از
همین ترسیدم. ..پناه بر خدا. ..تمام قریه در عزاي شماست. خانوادههایتان مراسم عزاي شما را برپا کرده و مادرانتان از دیروز تا به
حال اشک میریزند و ناله میکنند. شما اینجا چه میکنید؟ محمود گفت: ما گم شده بودیم که تو آمدي. تو اینجا چه میکنی
پیرمرد افسار حیوانها را گرفت و گفت: آمده بودم هیزم ببرم، اما حالا دیگر هیزم مهم نیست. بیایید برویم که قریه یکپارچه ماتم
شده... هر کدام سوار یکی از حیوانها شدند و به سوي قریه راه افتادند. با نزدیک شدن به قریه، مردم رهگذر بچهها را که دیدند،
فریاد زدند: بچهها.. .بچهها برگشتند. ..و این خبر به سرعت در همه جا پیچید. مادر محمود که دیگر ناي گریه کردن نداشت و سر
به دیوار خانه ناله میکرد، با شنیدن این جمله از جا پرید و به کوچه دوید. مادر که احمد را میان کوچه دیده بود از شادي بر سر و
روي خود میزد و نمیدانست چه کند. بچهها در میان جمعیت متعجب و شادمان به کوچه رسیدند و پیاده شدند. هر کدام به سوي
مادر خویش دویدند. مردم با دیدن این صحنه اشک شوق میریختند و همه بر سر و صورت بچهها بوسه میزدند. اسماعیل و داود
از هیاهو و همهمۀ کوچه فهمیدند که بچهها برگشتهاند و بازگشت آنها در نهایت سلامتی و آرامش همه را متحیر کرد. هر کس
سؤالی میپرسید و مردم میخواستند بدانند آنها کجا بوده و چگونه بعد از یک شبانه روز از بیابان به سلامت برگشتهاند. محمود در
میان بهت و حیرت خانوادهاش و مردم، همۀ ماجرا را تعریف کرد و احمد هم با صداقت کودکانهاش از حنظل شیرین و چهار
به گروهی از نواصب تعلق داشت و آنها در بغض و کینه نسبت به « فراسا » دیواري امن گفت. اما هیچ کس آنها را باور نکرد. قریۀ
فرزندان فاطمه س در سراسر عراق شهره بودند. با شنیدن ماجرا زمزمه در جمع پیچید که شما دچار عطش شده و کابوس دیدهاید.
بعضی بچهها را سرزنش کرده و گفتند: حالا به جبران این همه اشکی که مادرانتان ریختهاند، خودتان را با این حرفها نظر کرده
نشان ندهید... مردم به سرعت از دور آنها پراکنده شدند و اجازه ندادند ماجرا بیش از این در ذهنها حک شود و بر دلها اثر کند.
اسماعیل و داود که در بغض و عداوت سرآمد تمام قریه بودند. بچههایشان را به تندي به خانهها بردند و در را به روي آنها بستند تا
ساخته بود و بس. مادران بچهها که فقط از « فارس الحجاز » بیش از این از معجزهاي سخن نگویند که همه میدانستند تنها از
برگشتن آنها خوشحال بودند نمیخواستند بچهها انگشت نماي مردم شوند و بچهها بیآنکه بدانند چرا مردم ناگهان آنها را ترك
کرده و با آن همه شور و شوق تنهایشان گذاشتند به خانهها رفتند. بچهها، بعد از مدتی با تأکید بسیار پدرانشان ماجرا را فراموش
صفحه 35 از 39
کردند و گویی هرگز چنین اتفاقی در زندگیشان رخ نداده بود. * * * محمود سکهها را از ابن حارث گرفت و گفت: کار من
کرایه دادن حیوان به زائران است اما خودم هم باید با حیوان کرایه همراه باشم ابن حارث با تعجب گفت: آخر براي چه تو حیوان
کرایه میدهی، بَلَد راه که نیستی محمود سر تکان داد و گفت: نه من عهدي با خدا دارم و باید همراه زائران باشم ابن عرفه دست
ابن حارث را کشید و به کناري برد و گفت: تو این جوان را نمیشناسی. این قدر سؤال نکن. حیوان کرایه کردهاي باید او را هم
تحمل کنی ابن حارث گفت: من اهل حله هستم این جوان را نمیشناسم ولی نمیدانم چرا نسبت به آمدن او در این سفر، احساس
خوبی ندارم ابن عرفه آهسته گفت: او اهل فراساست. قریهاي که به بغض و کینۀ اهل بیت رسول خدا شهرت دارد. این جوان هم در
دشمنی با خاندان پیامبر سرآمد همۀ مردم است و ستم به زائران عتبات را باعث قرب خودش به خدا میداند. عهدي هم که
میگوید با خدا بسته همین است ابن حارث جا خورد و گفت: با خدا عهد بسته زائران شیعه را آزار دهد؟ بله و آنقدر هم به این
عهد پاي بند است که یک سفر زیارتی را از قلم نمیاندازد و از هیچ اذیتی هم افبا ندارد. بس کن مرد. اینها را میدانی و
میخواهی با او همسفر شویم من این بار تصمیم گرفتهام کمی اذیتش کنم تا بفهمد بر دل زائران بیچاره چه میگذرد؟ چطوري
این کار با من. او هر بار با تعدادي از رفقاي ناصبیاش با هم بودند. این دفعه ظاهراً آنها جلوتر رفته و در کاروان سرایی در بین راه
منتظر او هستند. تنهاست و فرصت خوبی است تو مثلاً زائر هم هستی و میخواهی این جوان را اذیت کنی اولاً تو نمیدانی این
جوان ناصبی در هر زیارت با شیعیان چه میکند. ثانیاً او مردم را غارت کرده و آزار و اذیتشان میکند و این را مایۀ قرب به خدا
میداند. حالا من فقط میخواهم کمی سر به سرش بگذارم ابن السهیلی به جمع دوستانش پیوست و گفت: ظاهراً مکاري دیگري
حیوان کرایه نمیدهد. ابن عرفه گفت: براي همین ما به ناچار از این محمود ناصبی سنگدل حیوان کرایه کردهایم ابن حارث کنار
« برگرفته از کتاب نجم الثاقب محدث نوري » گوش او گفت: و نقشهها برایش کشید
معرفی کتاب
مرضیه بیات مهدي موعود(ع) یارانی اینگونه دارد نوشته: سیدمصطفی علامه مهري ناشر: انتشارات علامه بحرانی چاپ: اول زمستان
1380 قیمت: 6000 ریال 152 صفحه اگر چه تحقق انقلاب بنیادین و جهان?شمول حضرت مهدي(ع) با قدرت الهی صورت خواهد
گرفت، لیک این بدان معنا نیست که پیروزي حضرت از مجراي غیرطبیعی است، بلکه ایشان با تلاش جانفرساي خود و یارانشان،
رسالت خویش را به انجام خواهند رساند. روشن است که هر کس سعادت جاي گرفتن در زمره یاران آن امام همام را نخواهد
داشت و یاران ایشان، افراد برگزیده و داراي ویژگیها و خصوصیاتی هستند که می?توانند الگوهاي شایسته براي همگان باشند.
کتاب مهدي موعود(ع) یارانی اینگونه دارد، حاوي مطالب جالب و خواندنی راجع به حضرت مهدي(ع) و یاران باوفاي ایشان است
و در سیري منظم، ابتدا به مبحث ولادت، نام و نسب، القاب و شخصیت حضرت و سپس به اثبات وجود نازنین ایشان از طریق قرآن
و سنت می?پردازد. در گامی دیگر، سخن از فراق به میان می?آورد و دوران غیبت را بررسی کرده و نقش امام را در این دوران
حساس گوشزد می?نماید و از انتظار در راه محبوب سخن گفته و با استفاده از روایات، مقام شامخ و جایگاه منتظران را تشریح
می?کند. آرام آرام از طلیعه وصل سخن می?گوید و نشانه?هاي ظهور آن منجی یگانه را برمی?شمرد و در خلال سخن به عوامل
پیروزي حضرت صاحب?الامر(ع) می?پردازد تا به روز موعود می?رسد و طعم شیرین اولین برخورد و اولین سخنان آن دلبر پنهان
ز دیده?ها را به خواننده می?چشاند. یاران و عاشقان و خاصان حریم آن رهبر محبوب را معرفی می?نماید و اسامی آنها و محل
در عین « ، همانند مقتدایشان » راهبان شب و شیران روز « استقرار و زندگی ایشان را به همگان می?گوید تا همه بدانند که این
عبادت، ایمان، اطاعت محض، خاکساري در برابر وجود نازنین حضرت ولی عصر (ع) صفاتی است که در .» آشنایی چقدر غریبند
وجود این یاران - که تاریخ نمونه?هایشان را به چشم ندیده و در آینده هم به چشم نخواهد دید - موج می?زند. و نویسنده سعی
صفحه 36 از 39
نموده در این کتاب به شرح و بسط این صفات بپردازد. سپس موعد آن می?رسد که آسمانیان و زمینیان براي دست?بوسی به
خدمت مولایمان شرفیاب شوند و با حضرت پیمان ببندند و پاي بیعت خویش را امضا نمایند، مقدمات حکومت جهانی را فراهم
آورند و اسلام ناب را از سرچشمه خویش به همگان ارزانی دارند. در این حکومت، هر کس سهمی دارد و نقشی ایفا می?کند و
حضرت عیسی که خداوند او را براي حضرت مهدي(ع) ذخیره نموده?اند، نیز با اقتدا به ایشان، علاوه بر ایفاي نقش، مسیحیان را نیز
دعوت به پذیرش اسلام و پیروي از امام مسلمین می?نمایند. یهودیان نیز هنگامی که خروج الواح تورات را که سالها مدفون بوده
است توسط حضرت مهدي(ع) می?بینند (با توجه به این?که در الواح نام و مشخصات حضرت مهدي(ع) ثبت گردیده است) سر
تسلیم در برابر حضرت فرود می?آورند و گردنکشان عنود نیز با سلاح شمشیر و ابزارهاي یاري دهنده حضرت، تنبیه و تأدیب
می?شوند. و سرانجام حضرت ولی عصر(ع)، مکانی را براي پایتخت حکومت، مرکز دولت، محل استقرار خویش، محل قضاوت و
دادرسی، بیت?المال و... مشخص می?نمایند، تا همه کارها طبق قاعده و قانون انجام شود. اگر مشتاقید ;درباره زمینه?ها و اسباب
تحقق آرمانی والا و عظیم، چون، حکومت جهانی حضرت مهدي(ع) و چگونگی غلبه سلاح حضرت مهدي(ع) بر سلاحهاي
پیشرفته نظامی عصر ظهور و دهها موضوع جالب در رابطه با ایشان، اطلاعاتی کسب کنید، کتاب مهدي موعود(ع) یارانی اینگونه
دارد، می?تواند کمک شایانی به شما نماید.
درباره مرکز